جدول جو
جدول جو

معنی تنگ میم - جستجوی لغت در جدول جو

تنگ میم
جای تنگ و باریک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگ بیز
تصویر تنگ بیز
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، پرویز، چاولی، تنک بیز، آردبیز، پرویزن، پریزن، گربال، غربال، منخل، موبیز، غربیل، پریز، غرویزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنگ مریم
تصویر چنگ مریم
گیاهی تزیینی و خوش بو با ساقۀ کوتاه و گل های سرخ یا کبود و کمی سرازیر که ریشۀ آن مصرف دارویی دارد، گل نگونسار، پنجۀ مریم، گل سرنگون، سیکلامن، بخور مریم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنگ مریم
تصویر چنگ مریم
در علم زیست شناسی گل، گل نگون سار، برای مثال برست از چنگ مریم شاه عالم / چنانک آبستنان از «چنگ مریم» (نظامی۲ - ۲۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ چشم
تصویر تنگ چشم
دارای چشمان کوچک و تنگ، کنایه از بخیل، ممسک، خسیس، نظرتنگ، کنایه از حریص، طمع کار
فرهنگ فارسی عمید
(تَ مُ)
دهی از دهستان جاوید است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ رَ)
دهی از دهستان رونیز جنگل است که در بخش حومه شهرستان فسا واقع است و 403 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ اِ رَ)
دهی از دهستان بوشگان است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 1028 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ / تَ)
غربالی را گویند که آن را از موی دم اسب در غایت تنگ چشمی ببافند و چیزهایی را که خواهند بسیار نرم و باریک شود بدان ببیزند. (برهان). موبیز و غربال. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک بیز شود، پالاون و ترشی پالا را گویند و آن ظرفی است که مانند کفگیر سوراخها دارد و بدان چیزها را صاف کنند. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به آسانی مست. (ناظم الاطباء). تنگ شراب. تنگ می. (مجموعۀ مترادفات). و رجوع به تنک و تنک جام و تنک شراب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ چَ / چِ)
کنایه از مردم بخیل و ممسک باشد. (برهان). کنایه از بخیل و نوکیسه. (انجمن آرا) (آنندراج). بخیل و ممسک و نودولت. (غیاث اللغات). بخیل و ممسک و فقیر ارذل. (شرفنامۀ منیری). بخیل و ممسک و حریص. (ناظم الاطباء). خسیس. لئیم. کوتاه نظر. اندک بین. نظرتنگ. خرده نگرش. بخیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تنگ چشمان را ز تو گردی نخیزد تا بود
لن تنالوا البر حتی تنفقوا در حقشان.
سنائی.
فلک هم، تنگ چشمی دان که بر خوان، دفع مهمان را
ز روز و شب دو سگ بسته ست خوانسالار دورانش.
خاقانی.
جهان نیز چون تنگ چشمان دور است
از این تنگ چشمی از این تنگ باعی.
خاقانی.
به بخل اندر چو سوزن تنگ چشمی
که تاری ریسمان در چشمت آید.
اثیر اومانی.
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم.
سعدی.
برای حاجت دنیا طمع به خلق نبردم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.
سعدی.
نبینی که چشمانش از کهرباست
وفا جستن ازتنگ چشمان خطاست.
(بوستان).
عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمۀ کوثر کنم.
حافظ.
رجوع به تنگ چشمی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود، مردم نادیده و دیورنگ. (برهان). کور و مردم ترک و دیوسار. (ناظم الاطباء) ، زنی که به غیر از یک شوهر ندیده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، معشوق را از آن چشم تنگ گویند که به طرف کسی میل نکند و به حسن خود مغرور است یا از جهت حیابود یا آنکه بر حلال خود نظر داشته باشد چنانکه در قرآن مجید در تعریف حوران بهشتی واقع شده که فیهن ّ قاصرات الطرف، ای زنانی که نظر از شوهر خود نگذرانند و استعمال این لفظ در محل تعریف معشوقان خاصۀ قدماست، در کلام متأخرین دیده نشده. (آنندراج). صفت معشوق آید چرا که بسوی کسی نمی بیند. (غیاث اللغات) :
می و مرغ و ریحان و آواز چنگ
بت تنگ چشم اندر آغوش تنگ.
نظامی (از آنندراج).
، ترکان را نیز گویند. (برهان). آنکه چشمی خرد و کشیده دارد چون مردم چین و مغول که چشمانی چون چشم ترکان دارند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کنایه از غلام یا کنیزک ترک است:
روزی آن تنگ چشم با دل تنگ
بود خلوت نشسته با سرهنگ.
نظامی.
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور.
نظامی.
شاه از آن تنگ چشم چین پرورد
خواست کز خاطرش فشاند گرد.
نظامی.
ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدرخان را در آن در تنگباری.
نظامی.
گفت کای تنگ چشم تاتاری
صید ما را به چشم درناری.
نظامی.
همه تنگ چشمان مردم فریب
فرشته ز دیدارشان ناشکیب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ وْ)
دهی از دهستان سوسن است که در بخش ایزۀ شهرستان اهواز واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان میمنداست که در بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد واقع است و 268 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ)
گیراگیر شام. (آنندراج). نزدیک شام:
به این حال پریشان خنده بر صبح وطن دارد
دل آواره ام در تنگ شام حلقۀ مویی.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به تنگ کلاغ پر و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ)
که کسی تنگ دارد. مقابل کس فراخ. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ / عِ)
کنایه از مفلس و بی چیز. (برهان) (ناظم الاطباء). مفلس و دردمند. (غیاث اللغات). مفلس و بی چیز. (انجمن آرا). درویش و مفلس. (فرهنگ رشیدی). تنگ دست. تنگ معاش. تنگ روزی. تنگ بخت. تنگ زیست. کنایه از مفلس و تهیدست. (آنندراج) :
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند درحله دامن کشان.
(بوستان).
بی رخت شد چون دهانت عیش من
تنگ عیش است آنکه مهمانیش نیست.
کمال خجندی (از آنندراج).
گردون تنگ عیش به یک قرص ساخته
صبح از دهن برآرد و شامش فروبرد.
فیاض لاهیجی (از آنندراج).
، صاحب اندوه. (برهان) (ناظم الاطباء) :
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست.
سعدی.
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان اربعۀ پایین است که در بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد واقع است و 313 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
ممسک و کم خرج و کسی که فشار سخت دهد. (از ناظم الاطباء). سخت گیر: معطب، مرد تنگ گیر بر عیال. مقتر، قاتر، تنگ گیر بر عیال و غیره. (منتهی الارب از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بخیل، تنگ دست. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان ریز است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 2280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
دهی از دهستان شش ده قره بلاغ است که در بخش مرکزی شهرستان فسا واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(چَ گِ مَ یَ)
گیاهی باشد مانند پنج انگشت و چون زنی دشوار زاید آن را در آب گذارند همین که آن گیاه از هم واشد آن زن را نیز وضع حمل میشود. (برهان) (آنندراج). گیاهی باشد مانند پنج انگشت بسته که عوام چون زنی دشوار زاید آن را در آب نهند همینکه واشد گویند آن زن خواهدزایید. (ناظم الاطباء). و رجوع به پنجۀ مریم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کم پول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فقیر. کسی که سیم اندک دارد:
خاصه در دولت سرایی کاندر او مدحت سرای
تنگ سیم آید، از او بیرون شود با تنگ سیم.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنگ سیم
تصویر تنگ سیم
فقیر، کم پول
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است پنچ انگشت پنچه مریم بخور مریم. توضیح قدما معتقد بودند چون زنی دشوار زاید آنرا در آب گذارند همینکه آن گیاه از هم وا شد آن زن وضع حمل کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ چشم
تصویر تنگ چشم
بخیل، حریص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ چشم
تصویر تنگ چشم
((~. چَ یا چِ))
بخیل، ممسک
فرهنگ فارسی معین
اندک بین، بخیل، تنگ نظر، کنس، گرسنه چشم، ممسک
متضاد: دست ودل باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیچاره، ندار، کم رزق و روزی، بی پول، بی نوا، تهی دست، دست تنگ، مفلس، بی چیز، تنگ دست، تنگ معاش، تنگ روزی
متضاد: فراخ عیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لوله ی تفنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
سفت و کشیده، در فشار
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی است که ریشه های پنجه مانند دارددر گذشته براساس سنت
فرهنگ گویش مازندرانی
میان دو پا
فرهنگ گویش مازندرانی